پارسا و دختر عمه اش

بالاخره پارسا خوابید. منو کشت امروز با غرغرای بیش از حدش.آخه صبح زودتر از موعد از خواب بیدار شده بود واسه ی  همین در طول روز به شدت کلافه بود.حتی راضی نمیشد ساعتی بخوابه تا حالش جا باد . میترسید بخوابه و عمه ش اینا برن . آخه جمعه ها خواهر شوهرای عزیزم همراه با ما پایین, خونه ی مادر شوهرم هستیم.پارسا یکی از دختر عمه هاشو خیلی دوست داره اسمش ستیلا هست و8 ماه ازش کوچیکتره .اونم نی نی پرتقالی ما رو خیلی دوست داره .وقتی با هم هستن خیالم راحته که مشگلی به وجود نمیاد وبه طور مسالمت آمیزی با هم بازی میکنن _البته ناگفته نمونه که پارسا گاهی بش خیلی زور میگه و طفلی ستیلا کاملا تابعش هست_.بگذریم.داشتم میگفتم که امروز پارسا حسابی بداخلاق بود.هرچند من عاشقشم حتی اگه بی صبرم کنه...

ساعت 9 صبح بود که شوهر جونم از خواب بیدارم کرد که صبحونه بخوریم.نان تازه ی سنگک و پنیر وگردوی خرد شده به همراه چایی نعنا وآویشن.کلی سورپرایزم کرد.آخه خیلی گشنه بودم صورتم و شستم و نشستم پای صبحونه .پارسا هم قبل من بیدار شده بود و رفته بود پایین.بدون اینکه دست و صورت بشوره وصبحونه خورده باشه .توی حیاط با ستیلا مشغول 2چرخه بازی بود .پنجره رو باز کردم تا هم هوای خونه کمی عوض شه وهم صداش کنم بیاد بالا.خواهر شوهر گلم داشت گوشه ی حیاط پوس سبز گردوها رو میکند.بوی گردوی تازه حیاط و پر کرده بود .بعد ار کشیدن یه نفس عمیق به پارسا اولتیماتوم دادم که بشمار 3 بالا باشه .با غرولند اومد بالا البته همراه دختر عمه ش .تا چیدمان صبحانه رو دید شروع کرد به بهانه گیری که من چای آویشن و نعنا نمیخوام...حالا منم با کلی توضیح میخوام بش بفهمونم که چون بابا سرما خورده این چایی رو درست کردیم, ولی مگه فسقلی من, منطق حالیش میشه. 2باره باید بشمار 3 میکردم. طفلک من, اینجور مواقع ازم حساب میبره و سریع انجام میده کاری رو که میخوام.

خیالم که از صبحونه ی نی نی م راحت شد پا به پای شوشو نشستم پای تلویزیون واسه ی تماشای بازیای ایران در اینچئون کره ی جنوبی. گاهی از خوشحالی میپریدیم بالا ,گاهی از استرس ناخن می جویدیم,ولی گاهی با تاسف به هم نگاه میکردیم . تا ساعت 1 شد .پاشدم تا آماده بشم.کمی آرایش وپوشیدن یک لباس مناسب _آخه شوشوهای خواهر شوشوها هم بودن_ برای صرف ناهار در خونه ی مادر شوشو.جاتون خالی یه قیمه ی خوشمزه بار گذاشته بود .زدم به رگ و رفتم پای ظرفشویی. گاهی ظرف شستن فاز میده.حداقلش اینه که از بحث های حاشیه ای _که ترجیح میدم داخلش نباشم_ دور می مونم.بعد اومدم پیش خواهر شوشوهای عزیزم نشستم البته اصلا حس نشستنم نبود, ولی نشستم .اونها گرم حرفای خودشون بودن. حس کردم اصلا حواسشون به من نیست. اومدم بالا.شوشو هم که دید کمی بی حوصله شدم, گفت خانومی پاشو بریم بیرون یه حالی تازه کن.منم که از خدا خواسته سریع شال و کلاه کردم که یعنی بیش از آنچه تصور کنی من آمادم.پارسا رو هم با خودمون نبردیم.چون اونجا داشت بش خوش میگذشت .ساعت نزدیک 8 شب بود که برگشتیم . خواهر شوشو ها رفته بودن وپارسا کسل و بی حوصله داشت سیب گاز میزد. بلندش کردیم رفتیم بالا.حال شوشو کمی بد بود.براش شربت آبلیمو و عسل درست کردم  تا حالش جا بیاد .دست و روی پارسا رو هم شستم و بعد رفتم سراغ شام تند تند یه ظرف سالاد شیرازی درست کردم وقابلمه ی لوبیا پلو ی مونده رو از یخچال آوردم بیرون ,3 تا ظرف غذا به نسبت اشتهامون کشیدم و گذاشتم تو مایکرو ویو تا گرم شه.

شوشو وپارسا خوابیدن ومن نگرانم که مبادا من و پارسا هم سرما بخوریم.آخه آخر هفته میخوایم خونه ی آبجی بزرگه جمع بشیم واگه ما سرما خورده باشم بعید میدونم بریم آخه طفلی سارا کوچولوی خاله هم ممکنه از ما سرما خوردگی رو بگیره .ایشالله هر چی خدا خیر توش قرار داده واسمون پیش بیاد.

سالم باشید الهی.آمین.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیپارساستیلاعمهدختر عمهلوبیا پلوسالاد شیرازیسرما خوردگی

تاريخ : شنبه 12 مهر 1393 | 1:0 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.